هو الحنّان
آمدم يک سلام و ديگر هيچ.
بي تو اين شهر برايم قفسي دلگير است
شعر هم بي تو به بغضي ابدي زنجير است
آنچنان ميفشرد فاصله راه نفسم
که اگر زود، اگر زود بيايي دير است
رفتنت نقطهي پايان خوشيهايم بود
دلم از هرچه و هر کس که بگويي سير است
سايهاي مانده ز من بي تو که در آينه هم
طرح خاکستريش گنگترين تصوير است
خواب ديدم که برايم غزلي ميخواندي
دوستم داري و اين خوبترين تعبير است
کاش ميبودي و با چشم خودت ميديدي
که چگونه نفسم با غم تو درگير است
تارهاي نفسم را به زمان ميبافم
که تو شايد برسي حيف که بي تاثير است
.
.
شعر : مشايخي
.
عکس : انديشه نگار
درباره این سایت