گويي سالهاست صدايت را نشنيده ام
و دستانم تهي از تو
خطوط جبر زمان را
بر خود مي پذيرد
لبهايم داغدار بوسه ي آخر توست
امواج موهايم راکد مانده است
و در انتظار تلاطم نوازش دستانت
سپيد مي شوند
انگار سالهاست از گذر نگاهت
به چشمانم گذشته است
و من حسرت و دلتنگي نبودت را
چه معصومانه
با اشکهايم به تصوير ميکشم
تا به حال دلت براي خودت سوخته است؟!!.
.
.
انديشه نگار
درباره این سایت