وقتي نيستي
حسرتهايم گلوگير ميشوند
بغض ميکنم
مينشينم گوشه اي
هي فکر ميکنم .فکر ميکنم .
اين که مينويسم شعر نيست
و خوب از تو فهميده ام که شعر ميتواند هيچ مخاطبي نداشته باشد .
و فهم اين نکته چه درد آورست .
داشتم ميگفتم
اينکه مينويسم شعر نيست که بي مخاطب باشد
از خيلي سالها قبل نوشته هايم
وقتي که از عمق جان است
وقتي براي کسي مينويسم که جانانه دوستش مي دارم
شعر گونه ميشود .
و اين ميشود که کلمات مثل رود جاري .
به قلم ميآيند پشت هم .
از حسرت گلوگير گفتم
يکي از حسرتهاي هميشه ام اين شد
وقتي چشمهايمان گرم شد
روي بالش مشترکمان
و به خواب رفتيم .
کاش اين موبايل من مثل يک خروس واقعا بي محل زنگ نميزد
تا از تو جدا شوم و پاسخش گويم .
که بعد
تو بيدار شوي و از زير چادرم که رويت کشيده بودم خواب آلود و .
بگويي .
"چرا تنهام گذاشتي ."
آن لحظه ي نبودنم کنارتو
شده حسرت گلوگيرم .
از اين نکته ي به ظاهر کوچک بگيررر
يک به يک حسرت هايم را بشماااارررر
آه.
گلويم گرفته است .
.
.
پ.ن براي مادرم و شعرهايش .و نبودنهايش .
درباره این سایت