دلم مي خواست مي توانستم گذشته ها و خاطراتم را دستکاري کنم .
مي رفتم به سالها قبل
تو رااز ميان تمام نداشته هايم
بيرون مي آوردم .
و به داشته هايم اضافه مي کردم
حضورت را عاشقانه به نظاره مي نشستم .
دلم ميخواست بيش از هر چيز برايت عشق مي آفريدم
و خود از مهرت سرشار ميگشتم .
تويي که من بي تو گمگشته اي هستم که يافت نمي شود .
.
انديشه نگار
گويي سالهاست صدايت را نشنيده ام
و دستانم تهي از تو
خطوط جبر زمان را
بر خود مي پذيرد
لبهايم داغدار بوسه ي آخر توست
امواج موهايم راکد مانده است
و در انتظار تلاطم نوازش دستانت
سپيد مي شوند
انگار سالهاست از گذر نگاهت
به چشمانم گذشته است
و من حسرت و دلتنگي نبودت را
چه معصومانه
با اشکهايم به تصوير ميکشم
تا به حال دلت براي خودت سوخته است؟!!.
.
.
انديشه نگار
نگاره هايم آهواره هاي آواره اي هستند
که در سوک نبود تو
غريبانه
نقش مي شوند
بر تارک ذهن پر خيال من
و آنگاه که
در انتظار چشمانت
بيخود مي شوم از خود
با روياي
لبخند سبزت
جاني تازه ميدود
در تني که ناتوان از تنهايي
به لب رسيده است .
.
.
انديشه نگار
.
.
هو الحنّان
آمدم يک سلام و ديگر هيچ.
بي تو اين شهر برايم قفسي دلگير است
شعر هم بي تو به بغضي ابدي زنجير است
آنچنان ميفشرد فاصله راه نفسم
که اگر زود، اگر زود بيايي دير است
رفتنت نقطهي پايان خوشيهايم بود
دلم از هرچه و هر کس که بگويي سير است
سايهاي مانده ز من بي تو که در آينه هم
طرح خاکستريش گنگترين تصوير است
خواب ديدم که برايم غزلي ميخواندي
دوستم داري و اين خوبترين تعبير است
کاش ميبودي و با چشم خودت ميديدي
که چگونه نفسم با غم تو درگير است
تارهاي نفسم را به زمان ميبافم
که تو شايد برسي حيف که بي تاثير است
.
.
شعر : مشايخي
.
عکس : انديشه نگار
وقتي نيستي
حسرتهايم گلوگير ميشوند
بغض ميکنم
مينشينم گوشه اي
هي فکر ميکنم .فکر ميکنم .
اين که مينويسم شعر نيست
و خوب از تو فهميده ام که شعر ميتواند هيچ مخاطبي نداشته باشد .
و فهم اين نکته چه درد آورست .
داشتم ميگفتم
اينکه مينويسم شعر نيست که بي مخاطب باشد
از خيلي سالها قبل نوشته هايم
وقتي که از عمق جان است
وقتي براي کسي مينويسم که جانانه دوستش مي دارم
شعر گونه ميشود .
و اين ميشود که کلمات مثل رود جاري .
به قلم ميآيند پشت هم .
از حسرت گلوگير گفتم
يکي از حسرتهاي هميشه ام اين شد
وقتي چشمهايمان گرم شد
روي بالش مشترکمان
و به خواب رفتيم .
کاش اين موبايل من مثل يک خروس واقعا بي محل زنگ نميزد
تا از تو جدا شوم و پاسخش گويم .
که بعد
تو بيدار شوي و از زير چادرم که رويت کشيده بودم خواب آلود و .
بگويي .
"چرا تنهام گذاشتي ."
آن لحظه ي نبودنم کنارتو
شده حسرت گلوگيرم .
از اين نکته ي به ظاهر کوچک بگيررر
يک به يک حسرت هايم را بشماااارررر
آه.
گلويم گرفته است .
.
.
پ.ن براي مادرم و شعرهايش .و نبودنهايش .
هميشه بايد کسي باشد که بغضهايت را قبل از لرزيدن چانه ات بفهمد
بايد کسي باشد که اگر صدايت لرزيد بفهمد .که اگر سکوت کردي بفهمد .
کسي باشد که اگر بهانه گير شدي بفهمد.
کسي باشد که اگر سردرد را بهانه آوردي براي رفتن ونبودن
.بفهمد که به توجهش نياز داري
بفهمد که درد داري که زندگي درد دارد .
بفهمد که دلگيري .
بفهمد که دلت براي قدم زدن زير باران.براي بوييدن .براي يک آغوش گرم تنگ شده است
هميشه بايد کسي باشد .هميشه .
.
.
خاطرات بي غبار من
در برابر همين چشمها
مي آيند و ميروند
بي هيچ سي
از تو و بودن تو
از چشمهايت
از مکث کوتاه ميان کلماتت
از نفس هاي عميق ميان افکارت
حرف ميزنند.
از تو و رفتن تو
از خنده هاي زودگذر آخرين روزت
از واپسين نگاه غمبارت .
همه را به ياد دارم
حتي آخرين دم و بازدمت
واشکهايم بدرقه ميکنند همين خاطرات بي غباررا .
.
انديشه نگار
دلتنگم
و سردردي که مدتها نا پيدا بود باز به سراغم آمده است
هيچکدام را مرحمي نيست
در اين شب پاييز
نه دلتنگيم که از نبود توست
و نه سردردي که امانم را بريده است
دلتنگم
دلتنگ دلتنگيهايت .
و اينکه باز سراغم را بگيري
يا اينکه باز به خانه ام بيايي
دلتنگ اينکه بگويي :
.مراقب خودت باش
دارد هوا سرد ميشود .
آه .
مادرم .
تو کجايي ؟
سردت نيست ؟؟؟..
من تار و پود انديشه ام
در پيچ و تاب اسليمي ها
در ميان برگ هاي طلايي ختايي ها
در رنگ رنگ پر ناز گلبوته ها
در غمزه ي گلهاي شاه عباسي
و.
در تلالو درخشش ترنجها
وقتي تو نبودي
شکل گرفته است
و مني که حالا عاشق توام
ريشه در چرخش اين عناصر دارم .
اينگونه است که چون
ساقه هاي پيچکي در تسليم اسليمي
پر راز و رمز توام
نگاهم از طلايي پرهاي ختايي ها
روشن شده است و
بر مژگانم شبنم گلبرگ هاي شاه عباسي ها
ميدرخشد.
. متن و عکس : انديشه نگار
.
من هنوز وقت نکرده ام فکر کنم
به آنچه تو گفتي و.
آنچه من شنيده ام
به دستهاي خستهام که روزهاست
به عشق
به زندگي
دست نداده ام
به اشکهاي داغ جاري از دو گونه ام
خوب فکر کرده ام
من هنوز در انديشه ي نگاه آخرت
در آغوش بهت و حيرتم
و سردي هوا تمام حس بودن مرا
منجمد نموده است.
و خوابهاي بي سر و تهم
که دست مرگ در آن.
روبروي صورتم
به رقص آمدست.
من هنوز وقت نکرده ام فکر کنم
که بر سرم چه آمدست.
يا که بر سرم چه رفته است
من خودم را به باد.
به باران سپرده ام.
و در گريز از اين همه ناگزير.
تو را به يکتا خدا ي خود سپرده ام
.
انديشه نگار 9698.
.
.
.
درباره این سایت